نقد سنت به نفع سنت! /بازخوانش یک فیلم: نگاهی به «یه حبه قند»
- توضیحات
- دسته: یادداشت سینمای ایران
- منتشر شده در 1390-10-29 02:12
آرش سیاوش
پیش تر در دو یادداشت کوتاه در رسانههای دیگر (یکی در زمان جشنواره و دیگری به بهانه نقد شفاهی فیلم) به مهم بودن «یه حبه قند» اشاره داشتم که روایت کم حجم اما در عین حال عمیقی را از جریان زندگی با تمامی تضادهایش ارائه میدهد. حال در این مجال قصد دارم قدری مفصلتر درباره اینکه چرا فیلمی همچون «یه حبه قند» واجد چنین ویژگیهایی است، بپردازم.
اساس «یه حبه قند» بر تصویر یک موقعیت موقتی استوار است. چیزی شبیه یک گزارش. اما گزارشی که جنبه گزارشی ندارد و به شدت سینمایی است. شرح حال مکانی ثابت که خشتهای کهنهاش فریاد میزنند سالهاست بلاتغییر مانده، و گروهی از آدمها که به بهانهای در این خانه قدیمی جمع شدهاند.
بهــــانه چـــیســـت؟...
عروسی پسندیده، دختر کوچک خانواده، که قرار است با پسری از خاندان وزیریها در آن سوی دنیا عروسی کند و برای همیشه برود. رفتنی که مدت غیبتاش با سایر رفتنها فرق دارد. رفتن پسند نه فقط یک هجرت بلند مدت، بلکه یک گذر است. یک تغییر بزرگ و شاید یک اتفاق تاریخی. پشت سر گذاشتن، حوض پر از آب، درخت سیب سرسبز، چراغ های گردسوز، چرخ خیاطی فکستنی، خوابیدن روی زمین، قهقه یواشکی در اجتماع زنانه و ... و حرکت به سوی جایی که غریب است و برای گم نشدن باید جمله Excuse me, can you help me? I’m lost. را با لهجه یزدی بارها تمرین کرده باشی. جایی که میشود از دست شوهر به پلیس شکایت برد، چراکه شاید مأوای خانه پدری آغوش گرمی برای گلایه بردن نیست. به جایی که زباندارت میکند و خجالتات را از بین می برد و «از اون حرفا!» یادت میدهد. این رفتن مسلماً همهاش تلخ و غریبانه نیست، قطعاً حرکتی است روبه جلو، به دنیایی دیگر، تکنولوژی، رویای محقق و غیره و غیره. و چه بسا بسیار مثبت و خوشایند. موضوع چگونه رفتن است که در «یه حبه قند» مورد بررسی قرار گرفته..
اما آیا «یه حبه قند» اثری ستاینده یا نکوهنده است؟ ماندن را تبلیغ میکند و رفتن را مذمت؟ آیا با جانبداری از ماندن در خانه قدیمی، قصد روی برگرداندن از مدرنیته را دارد؟ مسلماً خیر. عناصر بسیاری در فیلم میتوان یافت که با قطعیت این فرضیه را رد میکند. پس تکلیف استفاده حیرتانگیز فیلمساز از مظاهر مدرنیسم چیست؟ آن بازی خارقالعاده با برق، رادیو، موبایل، تلویزیون LCD و لپتاپ. برقی که به پرسوناژ بدل میشود. با رفتن و آمدناش گویی در حال حرف زدن است و یا آن رادیوی قدیمی که در آخر تکلیف همه را روشن میکند. آیا این ها جانبداری از مظاهر مدرنیسم نیست؟ لابد ممکن است بگوئید «برق که دیگه قدیمی شده، مظهر مدرنیته نیست» که اتفاقاً هست، حتی بیش از روزهای نخستین استعمالاش. به نوع روابط میان اعضای خانواده دقت کنید. به سلسله مراتب.. آیا ادعایی از رسم (اتفاقاً خوب) سنتیِ رعایت بزرگ و کوچکی در میان است؟ گواه این ادعا قند پرت کردن یکی از دخترها به عمه پیر است یا بیمحلی باجناقها به خواسته خان دایی؟ اوضاع گوشفرمانی بچهها چگونه است؟ آیا ردی از حرف شنوی سنتی کوچکتر از بزرگتر بر جای است؟ نشان این رد پا، پسرک منزوی است یا دختری که شتابان نماز میخواند نکند به آن مجلس زنانه نرسد؟ به سفره نگاه کنید که در چه میزانسن درخشانی تصویر شده. آیا اثری از سلسله مراتب سنتی را در آن میبینید. جای دایی کجاست؟ بالای سفره یا تک و تنها در گوشه اتاقاش؟ جای مادر چه؟ اصلاً خواسته دایی محلی از اعراب یافته؟ این وسط باجناقها با یکدیگر چه میکنند؟ به هم نیشخند میزنند و یکدیگر را ضایع میکنند؟ یا برخوردی محترمانه میانشان در جریان است؟ هرمز که حاج ناصر را به رسمیت نمیشناسد. شاید به خاطر لباس و عبایش!... درد و دل نیمه تمام جعفر چه؟ که به خیال به ثمر رسیده شدن گلی در بازی فینال، آن گونه ضایع می شود؟
به گمانام این عدله کافی است تا «یه حبه قند» را فیلمی در ستایش چارچوب ساکن و بلاتغییر سنت ندانیم و جانبداری فیلمساز را از ماندن پسند، با این معیار نسنجیم. بله، میرکریمی ماندن پسند را در طلب است اما نه به دلیل دفاع از سنت و یا سرزنش مدرنیسم؛ بلکه به معنای نقد چگونگی رفتن او. رفتن پسند دلیل بزرگی دارد به نام تحقق یک آرزوی دست نیافتنی. رویایی که حال برای او تحقق یافته و برای دیگر خواهراناش نه. وصلت با وزیریها همان رویاست که خواهران در فراقاش (بخوانید: شاید حسرتاش) در جمع زنانه خود یواشکی از آن حرف میزنند و حال که یکی از آنها بدان رسیده، خوشحالاند. از همه مصممتر مادر است. گویی تصمیم اصلی را او گرفته و نه پسند. دلخوش به اینکه قدمی بلند برداشته و به موفقیت بزرگی دست یافته، حتی به قیمت رفتن همیشگی دختر ته تقاریاش. این البته خیال همه است، خواهرها، باجناقها و بچهها. جملگی هیجانزدهاند، در حضور وزیریها دست و پا گم میکنند و بیشتر از هر وقت به خود میرسند. زیورآلات و لباسهای یکدیگر را قرض میگیرند و بیش از هر وقت آرایش میکنند. حالا دیگر جوراب نخنما پوشیدن عیب میشود و ساعت خوابیده اما عتیقه انداختن،محافظ آبرو. به آن سکانس زیبا دقت کنید که جعفر (رضا کیانیان) حتی همسر خود (ریما رامینفر) را سخت به جا می آورد؛ در جایی که با لبخندی از روی ذوق می گوید: «چطور این شکلی شدی!!».
گویی این خاندان از این پس سربلند در کوچه راه خواهند رفت. سری در سرها در خواهند آورد، و حالا وقتاش رسیده که نقشههایی برای آینده خود بکشند و گنده گنده فکر کنند. به جز دایی، که مخالف سرسخت این ازدواج (شاید به تعبیری ننگ) است. او با وزیریها مشکل داشته، به اکراه در جمع آنها حاضر میشود و با بیمیلی به بزرگشان شیرینی تعارف میکند. دلیل چیست؟ شاید کینهای قدیمی. دایی خواهان ازدواج پسند با قاسم است. پسری که آرام است و صبور. دست به آچار و حتماً دلسوز. دلسوز خان دایی، آن باغچه قدیمی و رادیوی کهنه. قاسم سرباز است و دیر به دیر مرخصی میآید و این غیبت شاید زمان مناسبی است برای ازدواج پسند (زمانی که رودربایسی سنتی دست و پا گیر نیست). دختری که شاید در دل علاقهمند قاسم است. آنچنانکه سراسیمه به دنبالاش به کوچه میزند و یا هنگام غذا بردن برایاش، دست و پا گم میکند. اما شاید بر اساس آنچه در اطرافاش دیده، زن قاسم شدن را ریسکی پرخطر پنداشته. میپرسید چرا؟ شاید سرنوشت نامعلوم مادرش (که ظاهراً دردهای زیادی را در سینه پنهان دارد)؟ یا شاید دست بزن حمید، شوهر خواهرش؟ شاید تماشای وضعیت نابسامان هرمز و یا رویاپردازیهای دیرهنگام جعفر؟ و شاید تمامی آنها... و هر آنچه باعث شده که پسند از ماندن بهراسد. بله هراس... از یکجا نشینی و دلخوش بودن به رویاهای یواشکی. هراس از در پستو ماندن و بیرون را ندیدن. از خیلی حرفها را تحمل کردن. سوختن و ساختن و دم بر نیاوردن. او هنوز با قاسم غریبه است. خبر از حرف و دلاش ندارد. گویی پسر وزیری ها را با چند بار تلفنی حرف زدن بهتر از قاسمی که از بچگی با او بزرگ شده، شناخته. اما آیا این بیعرضهگی قاسم است یا شرم حضور او؟ آیا قاسم «از اون حرفا!» بلد نیست بزند یا در چارچوب نجابت کاذبی که سنت به او یاد داده، جرأت گفتن ندارد؟ همان چارچوب کاذبی که عشق و عاشقی قاسمها و پسندها و رد و بدل شدن «از اون حرفا!» میانشان را تقبیح میکند، اینک تیشه بر ریشه خود افراشته...وای بر آن...
«یه حبه قند» نقدی است جدی بر این وضع. بر چرایی رفتن پسند و نه عزیمت وی. بر اینکه چرا دختری چون او باید هراسان از ماندن باشد. اینکه چرا پسری مثل قاسم، در ابراز علاقه اینقدر ناتوان است. نقدی به روی پوسیده سنت برای پاسداری از ارزش های والای آن. برای دل نکندن از ریشهها و صیانت از داشتهها. حفظ آن باغچه قدیمی، درخت سیب و انار و حوض پر از میوه و در عین حال حرکت به افقی که همین حوالیهاست. خواه خیلی دور، خواه خیلی نزدیک، اما همین اطراف. جایی شاید در نقطه گره خوردن احساس و گیاه...
دیدگاهها