روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد / به مناسبت دهمین سالروز درگذشت احمد شاملو
- توضیحات
- دسته: یادداشت ادبیات
- منتشر شده در 1389-05-02 23:48
احمد شاملو ( ا . بامداد ) 1304 تهران - 2 اَمرداد 1379 تهران
شاملو به مانند تخلصش " بامداد "، شعرش نماد روشنایی و صداقتی است که از پس تیرگی و ظلمات از راه می رسد. مردی که در جستجوی هوای تازه پیوسته به اندیشیدن خطر میکرد. بامداد شاعری سرشار از احساسات لطیف بود. او پاکی دختران دشت را که به مانند شبنم به انتظار شکفتن در مه می نشینند تا ِببارند بر ظلمت، به زیبایی حس کرده بود. او خود را درختی می دانست که شکوفه دادنش بدون وجود بهار معشوقش امکان پذیر نخواهد بود. پاکی احساسات او تا بدانجا است که خودش را بی هیچ تردیدی وابسته به زمین، که باز تجسم عشق جاودانه است می داند؛ زمینی که مأمن و مادر همه موجودات می باشد. و بدون حضور معشوق خود را درختی بی بُن و ریشه و محتوم به فنا شدن متصور میشود.
او جاودانه است چرا که جاودانگی را در گوهری چون انسانیت جستجو میکرد و فروتنانه در پی کشف آن بود؛ به مانند کاشفان فروتن شوکران. و کوچی غریب از غربت درون به غربت برون تلنگریست، و تنها در این میان، ملاک فضیلت در جستجوی ایمان بودن بود. آن هم در سرزمینی که تاریخ آن بی قراری بود و در آن نه باور و نه وطنی را می شد جستجو کرد.
و در این بیتوتهاش در جهان، در فاصله گناه و دوزخ چه فروتنانه با ظلمات بی عدالت مرگ خویش از طبیعت آفتاب سخن گفت. او که هیچگاه هراسی از مرگ نداشت. چرا که می دانست آنگاه که زمانه، زخم خورده و معصوم به شهادت اش طلبد به هزار زبان سخن خواهد گفت. و آرزوی سرشار از احساسات انسان دوستانهاش حتی زمانی که جسم فانی خویش را در این جهان نبیند آرزوی روزهایی پر از آزادی، عشق، محبت و برادری را به انتظارنشسته است؛ چشم به افقی روشن دوخته برای خاطر زندگان.
اندیشیدن
در سکوت.
آن که می اندیشد
به ناچار دَم فرو می بندد
اما آنگاه که زمانه
زخم خورده و معصوم
به شهادت اش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.
(اندیشیدن - مدایح بی صله )
کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر
تا جُست و جوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.
به یاد آر:
تاریخِ ما بی قراری بود
نه باوری
نه وطنی. (جخ امروز از مادر نزاده ام - مدایح بی صله)
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستان اش از ابتذال شکننده تر بود.
هراسِ من – باری – همه از مردن در سرزمینی ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادی ِ آدمی
افزون باشد. (مرگ - آیدا در آینه)
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو بهار.
ناز انگشتای بارونِ تو باغم می کنه
میونِ جنگلا تاقم می کنه. (من و تو، درخت و بارون ... - آیدا در آینه )
از کلامت باز داشتند
آن چنان که کودک را از بازیچه ای
و بر گرده خاموش مفاهیم از تاراج معابدی باز می آیند
که نماز آخرین را
به زیارت می رفتیم
چه گونه با کلماتی سخن باید گفت که شأن به زباله دان افکنده اند
با چرکتابی
از سپپیدی
از آنگونه که شاعران
با ظلمات بی عدالت مرگ خویش از طبیعت آفتاب سخن گفتند.
( زبان دیگر - دشنه در دیس )
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم. (افق روشن - هوای تازه)