اتفاق سرزمین سفید: یادداشتی بر Blindness به مناسبت درگذشت ساراماگو
- توضیحات
- دسته: یادداشت ادبیات
- منتشر شده در 1389-04-02 21:49
«آخرین سوسوی نور از چند پنجره ای که رو به حیاط پشتی بود به داخل افتاده بود، مهتاب رو به افول بود، به داخل سیاه چال عمیق شبی که درپیش بود می لغزید و از نظر محو می شد....»
و آغاز چنین بود- تاریک- همه می دیدند انگار. اما لایه ای سفید نمی گذاشت .اهریمن سفید، اهریمن بینایی مطلق در تن پوش کوری، آن جماعت و آن شهر مرموز را در برگرفت. همنوعانی که کد داشتند نه نام، و پیرامون جز سپیدی مطلق نبود، شاید آخرین نفر- چه بسا ابله ترین آنها فهیمد:
«-فکر نمی کنم که اصلاً کور شده باشیم فکر می کنم کور هستیم، کوریم، اما می بینیم آدم های کوری که می توانند ببینند اما نمی بینند.»
این خیلی مشخص است که معمولاً پس از مرگ آدم ها بیشتر دیده می شوند و البته ساراماگو آنقدر شناخته شده بود که گمان نمیرود چندان مصداق این جمله باشد. با این حال در اینجا قرار نیست به بررسی سبک و شیوه آثار این نویسنده فقید پرتغالی بپردازیم. آنچه در این سیاهه خواهد آمد یادآوری «آفرینش هنری» است. نوعی خلق اثر که تا ابد هنر را به هنرمند ملتزم می کند و این شامل نوشته کوری با عنوان انگلیسی (blindness) ساراماگو است. برای این نویسنده پرتغالی باید گفت هنر قائم به ذاتش همین کتاب است و بس. قطعاً هیچ قانون کلی وجود ندارد که هر هنرمند به صرف یک اثر به این آفرینش برسد لااقل در مورد ادبیات داستانی نویسندگانی چون کافکا، داستایفسکی، چخوف، جیمز جویس، تولستوی، سارتر و ... در این قانون قرار نمی گیرند شما هرگز نمی توانید مثلاً مسخ و قصر کافکا را امتیازبندی کنید و بگویید این بهتر است. هر دوی آنها آنقدر بزرگترند که به شما اطمینان دهند یک اتفاق تکرار ناشدنی اند. اما اگر به بزرگان دیگری چون مارکز، فاکنر، آلبرکامو، زولا و ... برسیم این قانون تغییر می کند. صد سال تنهایی، خشم و هیاهو، بیگانه، ژرمینال و ... اینها به ترتیب یک ژرفای وجودی درخود دارند که هرگز نتوانسته به تکرار برسد رابطه بین این آثار با آثار دیگر نویسنده شاید در کلیت ارگانیک قابل بررسی باشد اما جوهره و اتفاقی که با اکسیر تخیل و فرم توامان رخ میدهد به همان یکبار ختم میشود. در تمام این آثار امری ناواقعی، تخیلی و در عین حال ملموس خلق شده و آفرینندگان دنیا، آدمها و زمانی را بوجود آوردهاند که تاکنون نبوده است. این تفکیک هنری- ادبی به این دلیل تشخص میگیرد که یک شیء ناواقعی و عدم به دامنه لایتناهی ممکنات پا گذاشته؛ اما ساراماگو نیز به همین دلیل در سراسر داستان کوری این عدم را موجود می سازد. البته سایر آثارش تنها نتیجه و دنباله این اتفاقند.
شاید seeing بینایی نیز با آن داستان عجیبش همین قدر خلاق باشد:
« روزی که قرار است رای گیری صورت گیرد هیچ کس در پایتخت به باجه های رای مراجعه نمی کند و این موضوع باعث نگرانی مسوولین می شود در ساعت 4 بعدازظهر ناگهان همه مردم تصمیم به حضور در باجه ها می گیرند و کسی توضیحی برای این اتفاق ندارد خیال دولت راحت می شود ولی پس از شمارش آرا 70 درصد رای ها سفید هستند ...»
اما این جذابیت برای خوانندهای است که پیش از آن کوری را نخوانده خود ساراماگو هم در این باره معتقد است که ناخودآگاه همان عقاید و اندیشهها به تم کتاب رسوخ کرده این تداوم و موتیفها را بازآفرینی کردن به یک نتیجه کلی (شاخصهها و تعاریف کلی معرفی نویسنده) ختم میشود. یک نگاه تخصصی تر میگوید حتی لغات و کلمات نیز وامگیر مقید هستند. گویی سایر آثار از مادر خود تغذیه می کنند. تراژدی کوری، آنچنان هنرمندانه خلق شد که بتواند در ناخودآگاه هر مخاطب دنیایی بیافریند که تا ابد پایدار باشد. خلأ عجیبی که در فریادها و ضجههای این همه کور میپیچید؛ نه داستان بود و نه تخیلی صرف. بلکه تلنگر دردناکی بود که نویسنده در آن جهانی را متهم می کرد که در عین جهالت، تظلم و تمام زشتیهایشان مظلوم و به طور دردناکی محتاج ترحم هستند. این کابوس هولناک ناگهان در شهری مرموز رسوخ می کند. شاید به نوعی یادآور طاعون آلبرکامو هم باشد. اما آدمهای این کابوس هر چقدر ناشناختهاند، ملموس به نظر میرسند. آنها چند قدم پیشتر از طاعون میایستند. درد کوری اگزیستانسیالیست است. آدمهای بینامی که میتوانند هر نژاد و قومیتی داشته باشند، بدون زبان و شهر، دنیایی که انسانیت را به جواب میخواند. در لایههای زیرین دانای کل این داستان حتی سیاسی میاندیشد. البته اندیشههای کمونیستی ساراماگو به راحتی در فصول تقسیم غذا و درگیری، و دغدغه عدالت به وضوح قابل مشاهده است. «ضرب المثلی است که می گوید، در مملکت کورها یک چشم پادشاه است، ضرب المثل را فراموش کن، اما این جا این طور نیست، اینجا حتی چشم چپ ها هم جان سالم به در نمی برند.... تازه ضرب المثلی است که می گوید مقسم اگر قسمت بهتر را برندارد یا احمق است یا کودن، گندش بزند، ضرب المثل دیگر کافی است... ما با آدم های صادقی سرو کار داریم، این هم ضرب المثل است، نه این حرف من است، دوست عزیز من صداقت حالیم نمی شود، ولی مطمئناً گرسنه هستم»
این سطور به راحتی دغدغههای بشری و سیاسی مولف را برملا میکند دراین میان این سؤال پیش میآید که در دنیای کورهای جاهطلب، اندیشههای رستگاری چگونه اتفاق میافتد؟ اصلاً چرا باید از بین این همه آدم، تنها یک نفر ببیند و آنهم زن دکتر باشد؟ او در مثل یک ابرقهرمان -یک قهرمان کاملاًٌ سفید- قرار میگیرد. مانند همان نوع مرضی که در شهرشان وجود دارد. زنی که به چشم، خیانت شوهر و دوستش را میبیند؛ اما تنها چند قطره اشک میریزد و بر آنها ترحم می کند!!! این نوع ارزش گذاری بر این اثر شاید چندان قابل باور نباشد. هر چند او مجبور است خود را به کوری بزند و همرنگ جماعت شود، اما بیوقفه و با تمام تلاش، این دنیا را کنترل می کند. در چارچوب قابل تعریف نویسنده، وجود زن دکتر مضحک می شود؛ شاید وجود او دریغ مؤلف از عدم چنین آدمهایی یا تنها یک تمهید ادبی صرف باشد. یعنی راهی برای گریز از مشکلات ساختاری حتی اگر همه کور باشند. چه کسی می تواند روایت کند؟! پس دانای کلی هم لازم است.
تماس، اتفاقی است که سراپای کوری را دربرمی گیرد. در این شهر بی تاریخ و ساعت، رویدادها به راحتی به هم مماس می شوند؛ قطعاً همه چیز به بطن بازمی گردد، اما زمانی لازم است تا این ناتوانی ها دیده شود و بعد ناپدید. نظم ظاهری از بین برود و بی نظمی حاکم شود. آشغال ، زباله، اجساد سوخته، غذاهای پس مانده و فضولات و همه چیز در هم غرق می شود و هر کس تنها برای نجات و خود و حیاتش تلاش می کند (ابقای حیوانی)
اما از همه دردناکتر زمانی است که آدم ها ببینند این زیباترین و دردناکترین بخش داستان است. وقتی آدم های بینا کور می شوند، یک درد دارند و آن کوری است اما وقتی کورها بینا شوند ؛ چقدر ممکن است ناشناخته در انتظارشان باشد؟!!
«شادی عمومی تبدیل به اضطراب و دلشوره شد، دختر عینک تیره پرسید: حالا چی؟ چکار باید بکنیم، بعد از این همه اتفاق که افتاده است خوابم نمی برد، پیرمرد چشم بند سیاه بسته گفت: هیچ کس خوابش نمی برد...»
دیدگاهها
برای من جای تعجب دارد که این مطلب از تیرماه 89 تاکنون روی سایت هست ، اما دریغ از یک نظر! راستش را بخواهید دلم گرفت.
درود بر خانم سارا حاتمی بخاطر تحلیل بایسته اش بر رمان " کوری ". موفق باشید.