خوشی زدن زیر دل! / گمگشته در ترجمه
- توضیحات
- نوشته شده توسط بهروز صادقی
- دسته: یادداشت سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1390-09-10 03:48
در مطلبی میخواندم که وودی آلن تمایل داشته نام شاهکارش؛ آنی هال را ابتدا Anhedonia بگذارد. یعنی نام یک بیماری! آنچه که روانشناسان آن را عدم لذت بردن از زندگی نامیدهاند. مثل شخصیت خود آلن در آنی هال؛ آلوی سینگر. یا خیلی از شخصیتهای محوری فیلمهایش که اغلب هم خود ایفایشان کرده است. یک روشنفکر شکاک و بدبین که بیمناسبت وراجی میکند و مدام در باب مسائل بشری نظریه صادر میکند. تا جاییکه طرف مقابلش خسته شود و قیدش را به کل بزند. یعنی او نتوانسته او را قانع کند و دغدغههایش برای طرف مقابل بیاندازه پوچ و بیهوده بوده است.
مثال بارزش هم خود آنی هال است! زنی که بالاخره قید ازدواج با روشنفکری نیهیلیست و اعصاب خردکن را میزند و برمیگردد به شهر محل تولدش تا به قول خودش با گربههایش سرگرم شود! باب هریس (بیل مورای) گمشده در ترجمه Lost in Translatorهم انگار که همان آلوی سینگر باشد. اصلا این شخصیت در کلیات یک مدل وودی آلنی است. البته با تفاوتهای بنیادینی که احیانا در قرن بیست و یکم گریبانگیرش شده است. او بازیگر مشهور اکنون بازنشستهای است که برای تبلیغ یک نوشیدنی به ژاپن سفر کرده است! البته وقتی شارلوت (اسکارلت یوهانسون) از او دلیل سفرش به ژاپن را میپرسد بی حوصله جواب میدهد: "برای تبلیغات یه نوشیدنی اومدم دو میلیون بگیرم! و از اون مهمتر برای فرار کردن از دست زنم و پسرم!" او برخلاف آلن بسیار کمتر حرف میزند. البته مانند او پوچ گراست. با اینکه هیچ دغدغه فلسفیای هم ندارد. نه به مرگ میاندیشد نه به رابطه با جنس مخالف! برای او اصلا چیزی مهم و باارزش به نظر نمیرسد. او در مدت اقامتش در هتل مدام جلوی تلویزیون مینشیند و بدون هیچ اشتیاقی کانال های مختلف آن را زیر و رو میکند. گاهی هم به بار هتل میرود و نوشیدنی میخورد. یا اینکه مقابل دوربین همان تبلیغ کذایی نوشیدنی میرود و با بی میلی از نوشیدنیای که خورده است، تعریف میکند. اصولا او تفکراتش را نه با سخن گفتن بل با رفتارش به اطرافیان یا مهمتر از آن به مخاطب ارزانی میدارد. یعنی درست نقطه مقابل آلن. از سوی دیگر شارلوت زن جوانی است که با شوهرش جان برای کار به ژاپن آمده است. البته کار شوهرش که عکاس است. آنها در همان هتلی مستقر هستند که باب. جان مدام درگیر کار عکاسیاش است و در این میان شارلوت تنها در توکیو گشت و گذار میکند. البته همانطوریکه تلفنی به دوستش در آمریکا میگوید، از این کار لذت نمیبرد. او حتی وقتی قدم به مکانهای سنتی ژاپنی هم میگذارد، احساس خوشایندی نمیکند. برای مثال آنجا که وارد معبد بوداییان ژاپن میشود و بی توجه به مناسک آنها رد میشود و میرود.
داستان فیلم گمشده در ترجمه همین است! تنهایی دو انسان همجوار که از فرط همان، ناخودآگاه به یکدیگر نزدیک میشوند. دو انسانی که گویا در محیطی ناآشنا تنها زبان یکدیگر را میفهمند و لاجرم تسلیم یکدیگر میشوند. البته این رابطه برخلاف کلیشه های رایج در سیستم هالیوودی در مسائل جنسی گیر نمیکند بلکه فراتر از آن میرود. درست تر این است که بگویم گمشده در ترجمه با اینکه در کل از الگویی کلیشهای برخوردار است اما در جزئیات روابط بدان پایبند نمیماند. داستان و روایت ساده آن گویی پر از نشانه است. چیز پیچیدهای وجود ندارد. باز هم زبان عامل ارتباط بیشائبه به نظر میرسد. شاید در نظر باب، شارلوت تنها آدم پیرامونش است که "ر" را "ل" خطاب نمیکند! او حرفهای مترجمش را هم درست نمیفهمد! گویی در تقابل بین تصویر و زبان، زمانی که قهرمانان فیلم هنوز با یکدیگر آشنا نشدهاند، عنصر تصویر غالب است و در زمان آشنایی و پس از آن برعکس. برای همین هم هست که در یک سوم ابتدایی فیلم این سکوت و سکون است که بر فضای روایت فیلم کاپولا سایه افکنده است. سکوت و سکونی که بلافاصله اسطوره مرگ را به خاطر متبادر میکنند. همانطوریکه کریستین متز هم بدان اصرار میورزد. او در مقالهای با عنوان عکاسی و فتیش (بت وارگی) سکوت و سکون را نه فقط مشخصههای مرگ بلکه نمادهای اصلی آن و مجازهای بنیادین آن معرفی میکند. نسبت عکاسی و مرگ از اینجا برخاسته است. در فیلم گمشده در ترجمه نیز، کاپولا بسیار هوشمندانه در دوجا از عکس بهره گرفته است. یکبار در یک سوم ابتدایی فیلم که شارلوت عکسهای خودش و جان را با حسرت نگاه میکند و بار دوم این بار باب است، که در انتهای فیلم عکسهایی را که از شارلوت گرفته است را میبیند. یعنی زمانی که دیگر یقین کرده وقت جدایی او و شارلوت فرا رسیده است. اصلا اینکه چرا جان در فیلم عکاس است خود اشاره بر همین رویداد دارد. شاید کاپولا در هنگام نوشتن فیلمنامه، تأثیراتی از مقاله متز و از آن هم مهمتر کتاب رولان بارت درباره عکاسی را خوانده بوده است. در اتاق روشن بارت در مواجهه با یکی از عکسهای مادر تازه درگذشتهاش مینویسد: اکنون در یک شب زمستانی، پس از مرگ مادرم، به عکسهایش نگاه میکنم. امیدی به پیدا کردن دوباره او ندارم. چشمداشتی هم از این عکسها ندارم که به قول پروست عکسهای آدمی دیگر، ما را کمتر به یاد آن آدم و بیشتر به یاد خودمان میاندازد. من دیگر چهرهی او را به عنوان یک کلیت ماتریالیستی نخواهم دید. بارت در این کتاب نسبت میان عکس را با غیاب آشکار میکند. کاری که به تبعیت از او کاپولا در فیلم گمشده در ترجمه انجامش میدهد؛ حفظ یادمانها. در اصل او با نشانه سازیهایش چند هدف را پیگیری میکند. همانطوریکه در ابتدای یادداشت اشاره کردم باب هریس بسیار شبیه شمایل سینمایی وودی آلن است. با این تفاوت که او سکوت را به وراجی ترجیح میدهد. همین سکوت با توجه به دلالتهای ضمنیاش مرگ یا همان فقدان رابطه را یادآوری میکند. به این ترتیب کاپولا در اینجا بسیار هوشمندانه تر زیباییشناسی مدنظر آلن را به چالش میکشد. از طرفی دیگر او با عنصر عکس که دلالت آشکاری به نظر میرسد مدلول ذهنی غیاب را مطرح میکند که همان درونمایهی اصلی فیلمش نیز محسوب میشود. در اصل فلسفهی مورد بحث کاپولا نمود درونی تری دارد تا آنچه که آلن بر آن پافشاری میکند. حتی روایت سادهی فیلم نیز تحت الشعاع همین نشانهسازیها به ملغمهای از تقابل و تضاد تبدیل میشود.
کاپولا در گمشده در ترجمه کمدی و درام را چنان در هم میآمیزد که سبک فیلم مدام بین تفسیر طنزآمیز رویدادها و انتزاع شاعرانه نوسان میکند. سبکی که باز آلن را یادآوری میکند و شاید مهمتر از او و در یک دورنما یاساجیرو ازوی فقید را. یادآوری دردناک فرصتهای از دست رفته و حسرتها و پیشآگاهیها از جدایی که مختص سینمای ازوست و بعد از او وندرس و سینمای برگمانی آلن. اصلا اینکه چرا کاپولا برای ایفای نقش باب هریس؛ بازیگر بازنشسته به سراغ بیل مورای رفته تاکیدی بر همین نکته است. یک کمدین محزون. که بیشتر از اینکه با تکیه بر جنگ و جدال کلامی بخنداند با سکوت و چهرهی ابله سانش مخاطب را به لبخند زدن معناداری وادار میکند. همو که درام را به سمت یک کمدی دلنشین روشنفکرانه سوق میدهد. یک ترکیب ناهماهنگ و گاها متضاد با قهرمان دیگر فیلم شارلوت با بازی اسکارلت جوهانسون که بیشتر نمایندهی شر و شور جوانانه با چاشنی پوپولیستی است تا روشنفکرانه و مترقی.
گمشده در ترجمه از سویی دیگر روایت یک مثلث عاشقانهی پساصنعتی هم است. مثلثی که با توجه به گفتههای بالا از فقدان یک ضلع دیگر عامدانه محروم است. البته منظورم از واژهی پساصنعتی اشاره به فضاسازی های خاص فیلم دارد. هجوم بیرویهی معماریهای مدرن و فیوچریستی به قالب میزانسن آشنای فیلم و به کارگیری سنت تقابل بین فرهنگ پیشین و مدرن که نمونهاش را در گشت و گذارهای روزانهی شارلوت میبینیم، از این دست هستند. با اینکه در این میان کاپولا هرگز دست به طرفداری آشکار از یکی از طرفین درگیر در تضاد دیالکتیک فیلمش نمیزند و این را از نگاه شارلوتی نشان میدهد که انگار برایش معبدی با معماری فراموش شدهی چند قرن قبل ژاپنی یا هتل غول پیکر مدرن محل سکونتش فرقی نمیکند. بهر حال اگر شارلوت را نوک مثلث کلیشهای عاشقانهی درام بدانیم، آنگاه باب و جان دو راس قاعدهی همان هستند که این بار و برخلاف سابق برای حذف کردن یکدیگر به جنگ و جدال بیامان نمیپردازند. فقدان معناشناختی جان در چارچوب داستان کاپولا به گونهای دیگر سبب ساز نوعی ساختارشکنی پنهان است. شخصیت جان در داستان کاپولا هم هست و هم نیست! یعنی با اینکه ما او را میبینیم اما تاثیر مستقیم او را بر روی رابطهی بین باب و شارلوت را درک نمیکنیم. البته اگر در کل تاثیری وجود داشته باشد. فقدان یک رابطهی منطقی میان او و شارلوت دلیل اصلی بستر سازی فیلمساز برای به نتیجه رساندن آشنایی شارلوت با باب افسرده است. البته با توجه به اسطورهی ایجاد شده در ارتباط با یک مثلث عاشقانه -هرچند در این فیلم ما هرگز مثلث کاملی را مشاهده نمیکنیم!- که همان محکوم به شکست بودن چنین روابطی در قاموس کلاسیک شدهی سنت سینمایی است، این باب است که بالاخره کنار میرود تا شرایط به همان نظم سابق خود بازگردد. هرچند این نظم کنونی زیاد مورد پسند طرفین درگیر در رابطه نباشد. منظورم باب و شارلوت هستند که محزون از جدایی انتهایی، دوباره هر کدام به سراغ زندگی کسل کنندهی سابقشان بازمیگردند. با اینکه در سکانس پایانی بسیار مشهور فیلم، باب در خیابان پر رفت و آمد توکیو شارلوت را پیدا میکند و پس از به آغوش کشیدن او چیزی را در گوش او زمزمه میکند که در هجوم سر و صدای محیط در حصار گرفتهاشان به گوش مخاطب نمیرسد. همانکه شارلوت با شنیدن آن لبخند میزند و سرخوشانه این بار به آسودگی از او دل میکند. این پایان بندی مبهم و توام با سکوت گویا مهر تاییدی میشود بر روند کلی فیلم. البته این سکوت و نشنیدن در اینجا بیشتر مخاطب را نشانه میرود تا طرفین درگیر در داستان فیلم را. بهرحال شارلوت معنای این سکوت را نمیفهمد زیرا کسیکه منظور باب را فهمیده او بوده است و نه هیچ کس دیگر.
زمانی قبلتر برسون بزرگ گفته بود: " این سینمای ناطق بود که سکوت را معنا کرد" سکوت پر از ناگفته هاست.
توضیح: عنوان گمشده در ترجمه که ترجمهی تحت الفظی عنوان انگلیسی فیلم است lost in translation به نظر صحیح نمیرسد. اصولا این اصطلاح در آمریکا به کتابهایی داده میشود که ترجمهی روانی از روی منبع اصلی خودشان ارائه ندادهاند. همانطوریکه در فیلم نیز مشاهده میکنیم این مضمون به گونهای دیگر تکرار میشود. نمونهی مشهورش هم آنجاست که مترجم باب جملهی طولانی کارگردان آگهی تبلیغاتی خطاب به باب را بسیار خلاصه و ناقص در عبارتی ترجمه میکند! و باب متحیر از این حرکت ناشیانه، با تعجب به مترجم میگوید: «این همه حرف زد!!! ترجمهاش همین یه کلمه بود؟!!!»
امتیاز منتقد به فیلم از 10 (8.5)
دیدگاهها
مرسی آقای اعلایی از نقد خوبتون