نگاهی به نمایش دلم میخواد محکم بزنم تو گوش اتللو کاری از گروه پژواک
- توضیحات
- نوشته شده توسط مهدی تقوایی
- دسته: یادداشت تئاتر
- منتشر شده در 1389-05-20 17:41
این واقعیت ها است که بر چهرهمان سیلی میزنند!
نمایش دلم میخواد محکم بزنم تو گوش اتللو اثری تعمق برانگیز در جستجوی ابعاد روحی، روانی و زوایای نهان انسان امروز است. این نمایش نوشته نورالدین آزاد با نقش آفرینی هنرمندانه سام کبودوند، پرستو کرمی، روح الله کمانی، حسام منظور و رسول نقوی به اجرا در آمده و کارگردان آن مسعود موسوی اثری تحسین بر انگیز را خلق کرده است.
نمایش حول محور سه متهم به قتل بنا شده است که هر سه یک چیز را مرتباً تکرار میکنند: «ما را اعدام کنید.» آنها در پی آن هستند که با مرگشان، روح سرگشته شان از بهشت گمشده میلتون سر برآورد. در این میان پزشکی روانشناس که با همکاری دوست کارگردان تئاتری خود که دچار یک سری مصائب و ناکامیهایی است، میخواهد پی به ابعاد روحی و روانی هریک از این متهمان به قتل که قرار است در یک نمایش معروف به نام اتللو به نقش آفرینی بپردازند، ببرد و از سوی دیگر فانی (دکتر روانشناس) با دست زدن به این آزمایش میخواهد موقعیت کاری خودش را محکمتر نماید.
اما در روند اجرای نمایش شرایط به گونهای رغم میخورد که موجب دگرگونی روحی هم دکتر و هم کارگردان میگردد و یک ناکامی را برای دکتر به همراه دارد. چرا که احساسات روحی متهمان اجازه اجرای نقش را سبب نمیشود، از این روی فانی سرگشته و به دنبال چراهای فراوان در ذهن سر در گریبان میماند و متهمان در مواجهه با وضعیت دکتر در پی آن بر میآیند تا با بازی نقشهای واقعی خود وی را از این شرایط خارج کنند، اما این امر هم نمیتواند دکتر را التیام بخشد تا جایی که در لحظات پایانی پزشک دیگری برای بررسی وضعیت روحی فانی (دکتر) و بابک (کارگردان) باز هم نمایش دیگری را برای آنها پیریزی می کند: یک نمایشنامه خارجی ، نه ایرانی .
سه متهمی که هر یک در شرایطی قرار گرفتهاند و خود و خانوادههایشان قربانی مطامع شبه انسانهایی شدهاند که در پی نهادینه کردن انسان ستیزی میباشند، برای خروج از این مخمصه باید در کمترین زمان تصمیمی بس بزرگ را میگرفتند: پایان بخشیدن به زندگی.
رشید متهم اول که فریاد زنان میگوید: «عملِ ظلم از خود ظالم بدتر است»، با هنرمندی خاصی روح خسته و عصیانی انسانی را به نمایش میگذارد که دیگر تحمل شرایط کاری خود را ندارد. زن که معلولیت فرزندشان را نفرین کسانی میداند که رشید به دلیل موقعیت کاری خود به آنها ظلم کرده است و از همه مهمتر آن که به دست آوردن نان، رشید را بر خلاف میل باطنیاش در خدمت افرادی قرار داده که برای به دست آوردن قدرت از هیچ عملی دریغ نمیورزند و شأن و منزلت انسانی را به سخره میگیرند تا جایی که رشید در مقابله با این اعمالی که شرافت انسانی در آن جایی ندارد دیگر تاب نمیآورد و در این میان خود و زن و بچهاش قربانی میشوند.
از سوی دیگر رعنا متهم دوم، نمایانگر یک زن بیپناه است: «زنی بی سرپرست». کسی که در نگاه عامه به او پرورشگاهی گفته میشود و روزگار لحظهای به او روی خوش نشان داده و با مردی از نظر وی مناسب، ازدواج میکند و به او پناه میبرد. ثمره این ازدواج دو دختر است و آنها هم اگر شرایط و زمانه روی از آنها برتابد، سرنوشتی به مانند مادرشان خواهند داشت. این گونه هم میشود، شوهر رعنا بر اثر حادثهای خانه نشین میشود و رعنا در این بین سرشار از غیرت و حَمیّت که وجهه بارز زن ایرانی است با تمام وجود در حفظ بنیان خانوادهاش میکوشد. اما مرد خسته و ناتوان، از این جسم تحملناپذیر که وبال او شده و روز به روز از درون او را ویران میکند، آرزویی جز مردن ندارد و به آرزویش هم میرسد. رعنا در مواجهه مرگ مردش، تنها حامی خود را که وجودش راز مقاومت او بود، از دست داده و از درون میشکند، دراین شرایط دست به عملی خود خواسته میزند و به زندگی خود و دو کودک خردسالش پایان میدهد. دو کودک میمیرند و رعنا در این میان زنده میماند. چون مادر نمیخواهد دخترانش سرنوشتی به مانند او و حتی بدتر از او پیدا کنند.
در این میان و در لحظهای، کمک به هم نوعی تلنگر است که یادآوری میشود. رعنا حلقه خود را به آن مرد سرگشته میدهد تا تنها دلبستگی خود به این دنیا را هم از جسمش دور کرده باشد و بعد از زنده ماندنش به انتظار آن روزی سر کند تا آن عمل خود خواستهاش را دیگران برای او انجام دهند، حال با تشریفات بیشتر: یعنی پایان دادن به زندگی اش، زندگی فانی.
سیروس متهم ردیف سوم، لیسانس علوم سیاسی است و نقش او تعمق بیشتری را میطلبد. سردردهای سیروس، نشانهای است از آن که او نسبت به دیگران از شرایطی که در آن قرار گرفته، بیشتر احساس عذاب کرده و رنج میکشد: رنجی که تمام جسم و روحش را در بر گرفته است تا جایی که محکم بر سر کوبیدنش که التیام مقطعی دردش میباشد، باز یک نشانه است؛ نشانهای از استعمار و البته استحمار که در جسم و روحش نهادینه شده و برای رهایی از آن تنها چاره را در پایان زندگی میداند. او در شرایطی قرار میگیرد که با چشمان خود فقر و گرسنگی مردم او را تا سر حد طغیان پیش میبرد و دست به عملی میزند که در آن لحظه تنها چاره میباشد. سیروس به خوبی میداند مردم کشوری که بر روی منابع عظیم نفتی قرار گرفته، به خاطر دانهای گندم در چهار سوی آن به چه وضعی دچارند، در صورتی که مستشاران به تاراج مشغولاند. او برای جلوگیری از روندی که با گسترش شکاف طبقاتی و به فقر کشاندن گروه عظیمی از مردم، انسانیت را اَخته می کند، دست به کشتن چند مستشار امریکایی میزند، ولی در این بین تعدادی هموطن خود را نیز ناخواسته از بین میبرد و خود را مدام سرزنش میکند.
در این میان دکتر که آینده کاری خود را در بررسی و به نتیجه رسیدن این پرونده میبیند، به همراه دوست کارگردان خود که اعتنا و اعتقادی به نمایشهای بومی و ایرانی ندارد، شاهد نمایشی میشوند تماماً ایرانی و بومی از زندگی سه انسان که منجر به دگرگون شدن وضعیت دکتر و کارگردان میشود تا جایی که آنها را تا سر حد از سرگشتگی میبرد. اینها از خود بیگانگی انسان امروزی را به ذهن تداعی میکند و کمرنگ شدن شرافت انسانی در دنیای امروزی را به نمایش می گذارد.
البته ریشههای این وضعیت را در اجتماع طاعونی میتوان جستجو کرد. در اجتماعی که انسانها تنها به خود میاندیشند و به بهای نابودی دیگری دست به هر عملی میزنند و فقط در پی نجات خویش میباشند. این همه به آن معنا است که ما از بحران درونی رنج میبریم، بحرانی که رعنا، سیروس و رشید پایان دادن به آن را این گونه تفسیر کردند. از این روی زندگی این سه متهم نهیبی برای انسان امروزی است، انسانی که انتظار آن می رود تا تماشاگری بی تفاوت نباشد و تلنگری است که دیده بر حقایق در جهان امروز بگشاییم تا احیاگر دوباره انسانیت باشیم.