نقد فیلم کفش‌هایم کو؟ / بیانیه برای وجدان‌های قالب‌ریزی شده‌ی عمومی!

 

مرد مرفهی که تنها زندگی می‌کند دچار آلزایمر می شود. بعد از دوسال دخترش تینا که در کودکی به همراه مادرش به آمریکا مهاجرت کرده بوده به ایران می آید. او که به شدت مبادی آداب است و به شکلی کلیشه‌ای سعی دارد اصطلاحات فارسی را بیاموزد ناچارا در نقش پرستار جدید به پدرش نزدیک می‌شود و به او محبت می‌کند، سپس ناخواسته درگیر نبش قبر گذشته می شود، واقعیت‌های ساده‌ای را که معلوم نیست چرا تمام این سال‌ها لاینحل مانده را کشف می‌کند، آن‌ها را به مادرش با بازی رویا نونهالی اطلاع می‌دهد. مادر به ایران می‌آید و در کنار پدر فراموشکار خانواده شاهد سکانس‌های متعدد خاطره بازی با گذشته هستیم که از جایی به بعد خسته کننده می شوند. ناگهان در حالی که مخاطب از خود می پرسد پس چرا فیلم تمام نمی شود؟! ناگهان مادر در پلان آخر بر می‌گردد و رو به دوربین با گفتن یکی دو جمله اعلام می‌کند که پیش همسرش در ایران می‌ماند! خلاص.


این داستان آخرین ساخته‌ی کیومرث پوراحمد با نام «کفش‌هایم کو؟« -و چه عنوان بدی برای یک فیلم- و در اصل تیر خلاصی است بر پیکر سینمای فیلمسازان نسل اول انقلاب اسلامی ایران. فیلمسازانی که چند سالی است به خاطر خالی بودن انبانشان از ایده‌های بکر و داستان‌های جذاب لااقل در مدیوم یک سینمای قصه‌گو رو به سوی ساختن فیلم‌هایی با مضامینی این چنینی آورده‌اند و مصلح اجتماعی شده‌اند-و البته بعضی‌های دیگر از قبل بودند-سینمایی که سر و تهش را بزنی اخلاقیات است. دعوت به اخلاق است. دستاویز چنین دعوتی هم البته که در دم دستانه‌ترین حالت برای فیلمسازان پیشکسوت وطنی مهیا کردن زمینه برای نشان دادن تقابل بین دو نسل است. نسلی که مشخصاً یکی نماینده‌ی کارگردان شاکی سینمای ایران است* و نسل دیگر نماینده‌ی فرزندان او. نسلی که با توجه به بی‌توجهی‌های نسل سوم به انزوا کشیده شده است. حق‌اش پایمال شده، تنها مانده، آلزایمر گرفته-هر چند پدری که در فیلم پوراحمد آلزایمر گرفته رفتارهایش بیشتر شبیه به یک بیمار هیستیریک است تا یک بیمار آلزایمری!- فراموش شده و نسلی دیگر که معرفت ندارد، اخلاق ندارد. گذشته را نمی‌شناسد و برای اینکه بشناسد بایستی بیاید و پای فراموشی‌های نسل اول بنشیند و با یادآوری آن‌ها هم خود را رستگار کند و هم نسل پدر را به زندگی بازگرداند. دیالوگ‌های عتاب‌آلود فیلم را به یاد بیاورید. دیالوگ‌هایی که هرازگاهی از زبان مجید مظفری (که خود بالطبع کاراکتری همسو با فیلمساز دارد) بیان می‌شوند. «این زن پر از کینه است» «حالا چی شده یاد باباش افتاده!» و از این‌ها. جملاتی که در این سال‌ها از بس تکرار شده‌اند، آزاردهنده می‌نمایانند. مدام شکوه، مدام عتاب، مدام جبهه‌گیری. آن هم علیه چه کسی یا چه کسانی؟ پاسخ این‌ها البته که مشخص است!

 


حالا بیایید یک بار دیگر دغدغه‌های نسل چنین فیلم‌سازهایی را مرور کنیم. فیلم‌سازهایی از جنس پوراحمد. فیلمسازهای تمام شده؛ شجاع، سرشار از حسن نیت، یک فیلمساز دلسوز، اما در نهایت کسی که اعلامیه‌ می‌سازد. کسی که سینما برایش رسانه است. پیامی که در یک مسیر لغزنده باید به مقصد برسد. اما کدام مقصد؟ مقصد پیشاپیش مشخص است؛ وجدان قالب‌ریزی شده‌ی عمومی. جایی که ساکنان آن پیشاپیش، پیش از رسیدن پیام، برای پذیرفتن پیام قانع شده‌اند. جایی که پناه‌گاه آهنین برای هر هنرمندی است که با قلبی به وسعت اقیانوس، فاضلاب می‌سازد. این سرنوشت عمومی هر اهل هنری است که «من از دردهای جامعه‌ام می‌گویم» را به سینه‌اش چسبانده است اما نمی‌تواند فوران عجولانه‌ی هیجانات فیلم‌اش را کنترل نماید. موضوع مطلقا تشخیص این مسئله نیست که این پیام از طرف چه کسی فرستاده می‌شود، از طرف فرصت طلبی که از مد روز تغذیه می‌کند و یا از طرف یک هنردوستِ متعهد. مسئله شکست هنری هر فیلمی است که خود را وقف پاسخ‌های همگانیِ از پیش موجود می‌کند؛ فیلمی که می‌خواهد هنر باشد اما در نهایت ناچار است برای فرار از پیچیدگی‌های مسئله‌ای که به مبارزه‌اش رفته است، به یک پیام همه‌پسند قانع شود. فیلمی که یا خطابه می‌شود یا دیالوگ و هر دوی این‌ها سم‌های عامه‌پسند هستند. اما فیلم‌های بزرگ نه خطابه‌اند نه دیالوگ، آن‌ها مونولوگ‌اند. همان‌طور که فیلم‌های رنه با نقاب هیروشیما و ویتنام و داخائو، مونولوگ‌هایی درباره‌ی زمان و فیلم‌های آنتونیونی با نقاب دردسرهای طبقه‌ی متوسط، مونولوگ‌هایی درباره‌ی متافیزیک رابطه‌‌اند. مونولوگ‌هایی که همه‌ی هستی خود را از تردیدها، ابهام‌ها و گسست‌های خود می‌گیرند و هیچ جوابی برای حل مسائل ندارند و همه‌ی رسالت آن‌ها پیچیده‌تر و آشفته تر کردن مسائل است. این دلیل ویژه‌ای است که چرا فیلم‌های بزرگ رسانه نیستند، پارازیت‌اند و درست لحظه‌ای به موفقیت کامل می‌رسند که پرلکنت‌تر، مبهم تر و دست‌نیافتنی‌تر باشند. اما فیلمسازی که تنها می‌خواهد به دردهای جامعه‌اش رسیدگی کند و یا تحت تاثیر گفتمان مسلط زمانه‌اش باشد، ابتدا باید تکلیف خود را با مسئله‌ی مبارزه روشن نماید. شرط مبارزه، روشنی و شفافیت است. پیام و مقصد چنین مبارزه‌ای هم از پیش معلوم است. مبارزه رسانه می‌خواهد. فیلم آموزشی، کانال ارتباطی، شبکه‌های هماهنگ کننده و هر چیز دیگری غیر از هنر. این یک مسئله‌ی عمومی است. فیلمسازی که در مقام یک مصلح اجتماعی، فیلم می‌سازد، می‌تواند آدم خوبی باشد، اما قطعا هنرمند نیست. و اگر اصرار داشته باشد که هست، تنها برای آن کسانی هنرمند است که در جستجوی معنویت به گالری‌ها می‌روند و با دیدن تابلوهای رافائل و میکل‌آنژ مسیحی می‌شوند. این همان فیلمسازی هم هست که دست و پا می‌زند تا یک می 68 دیگر بسازد و این تنها (و فقط تنها) هدف‌اش است اما نمی‌داند که قیمت نگاتیوها و دوربین‌اش معادل چند گالن بنزین و چند باکس بطری خالی است.

 

 


 

 

*البته بگذریم از اینکه همین فیلم کذا چه اشکالات عدیده‌ی فیلمنامه ای دارد. این‌که الگوی آلزایمر شخصیت اول فیلم تا انتها مشخص نیست، این‌که فیلمنامه شخصیت‌های اضافه‌ای دارد (مثل کاراکتری که شقایق فراهانی بازی می‌کند)، این‌که فیلم در یک تغییر زاویه آشکار از یک درام روانشناسانه به یک قصه تا حد هندی می‌رسد. و الی آخر. در هر صورت در اینجا بحث اصلی نگارنده بیشتر در مورد ایدئولوژی ارتجاعی فیلمساز است و نه پرداختن به اشکالات روایتی و فنی فیلم او. که اگر خواست نگارنده چنین بود، این یادداشت بسا حجیم تر و طولانی تر می‌شد.

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: تحریریه آکادمی هنر