چرخه‎ی چرخ پستِ تو...* / تحلیل فیلم «مالیخولیا» ساخته‎ی لارس فون تریه

 

فیلم مالیخولیا

 

 «در زمانهای دور، تریستان در هیئت یک دیوانه، به دست ملوانان به ساحل کورنوال افتاد. هنگامیکه در قصر شاه مارک به حضور او رسید،

هیچکس او را باز نشناخت و هیچکس ندانست از کجا آمده است. سخنان او به حدی شگفت، آشنا و در عین حال غریب بود و او به حدی از اسرار عرف عام آگاه، که هیچکس نمیتوانست بپذیرد از دنیایی دیگر، و بسیار نزدیک، نیامده باشد. 

او از زمین محکم و شهرهای پابرجایش نیامده بود، بلکه از اضطرابِ بیوقفهی دریا، از راههای ناشناختهی آن که معارفی غریب در خود نهان داشت. از آن پهنهی وهمآلود که رویهی دیگر دنیا بود می آمد. ایزوت نخستین کسی بود که دانست این دیوانه پسر دریاست و ملوانان گستاخ او را به سرزمین آنان انداختهاند. نشانهای نحس؛ لعنت بر ملاحانی که این دیوانه را به اینجا آوردهاند! که او را به دریا نیفکندهاند!»[1]    
 

تصویر دیوانگی؛ آنچه که جاستین (کریستین دانست) را نیز در مالیخولیای فون تریه فریفتهی خود کرده است. او گویا در حین دیوانگی خبر از ویرانی نهایی میدهد. معرفتی ممنوعه و شوم که اگر با بینشی غیر مذهبی نیز شناسایی شود، به پیشگوییِ فرمانروایی شیطان ختم میشود. سرابی هم در کار نیست. در اصل این جنون، شمایل آینهای را دارد که بیمهابا واقعیتی تلخ را بازتاب میدهد. آن‎چه که فون تریه در مقدمهی فیلمِ مالیخولیا و در سکانس میخکوب کنندهی آغازین آن به بازسازیِ گرافیکیاش دست میزند. مقدمهای که ذهنیوار هم آغاز میگردد. آنگونه که زمانی دورتر تروفو تفسیرش میکرد. ابتدا نگاهِ افسردهی جاستین با نگاه مخاطب برخورد میکند و سپس در پسزمینه جسدِ پرندگانِ مردهای از آسمان سقوط میکنند. تصاویر بعدی نیز، هر چند در ابتدا گنگ و نامفهوم به نظر میرسند اما دلالت ضمنیِ مشترک همگیاشان تاکید بر مفهوم نابودی و پایان قطعی جهان است. زمین خوردنِ اسب جاستین، اسیر شدن کلیر (شارلوت گینزبورگ) و پسرش در مرداب، ناتوانی جاستین از جنبیدن و نزدیکی قریبالوقوع سیارهی مالیخولیا به زمین، که همه و همه بالاخره به برخورد سیاره با زمین و سپس روی دادنِ آتشسوزی مهیبی که به نابودی زمین ختم میشود، وصل میشوند. گویا این مقدمهی کابوسگونه، حکم کلیِ فون تریه برای آیندهی یک تمدن باشد. تمدنی نو، که البته بلافاصله پس از مقدمه و در بخش اول فیلم که مربوط به زندگیِ کنونیِ جاستین است، به چالش کشیده میشود. گویا در این بخش فون تریه خواهان واکاویِ عمیق کابوس اپرا مانند آغازین است. کابوسی که ریشههایش همانند آن‎چه که با پیچیدن بر گِردِ پای جاستین در زمان کابوس فیلم، مانع از جنبیدن جاستین شده بودند، اکنون افقهای بزرگ‎تر و البته عینیتری را طلب میکنند.

 

فیلم melancholia

خانوادهی از همگسیختهای به دلیل ازدواج دختر کوچک‎تر (جاستین) دورِ هم جمع شدهاند. ویلایی بسیار مجلل و دور از شهر میزبانِ این میهمانی است که البته عامدانه شمایلاش بسیار شبیه به هتلِ فیلم سالِ گذشته در مارین باد ساخته‎ی آلن رِنه است. یک ضیافت بورژواییِ گاهاً حتی افراطی که خاستگاهش واجد تناقضی ایدئولوژیک است. همین تناقض به گونهای دیگر در رفتار میهمانان متجلی است؛ البته شاید رفتار غریب جاستین است که باعث چنین عکسالعملهایی میشود. افسردگیِ شدید او از همان ابتدا جو میهمانی را تحتالشعاع خود قرار میدهد. البته این درست بعد از زمانی است که او به همراه شوهرش پس از ساعتی تاخیر وارد مراسم اصلی میشود. دوری کردن او از جمع و متعاقب آن تشدید تنش بین پدر و مادر او و کلیر که گویا از هم جدا شدهاند، بحرانهای جمعی مراسم جشن را شکل میدهند. در این‎جا گویا کابوسهای جاستین رفته رفته و به موازات گذر زمان رنگ حقیقت میگیرند که نمودشان همان حالتهای مالیخولیایی مفرطی است که او را سراسیمه و آشفته به برهم زدن مراسم عروسی تشویق میکند که البته با نهیب کلیر و شوهرش (کیفر ساترلند) تا اندازهای ناموفق میشود. البته هر چقدر این آشفتگیهای روحی تشدید میشود، مخاطب بیشتر از گذشته درگیر تناقضات و عمق نیهیلیسمِ به اصطلاح متمدنانهی قشری میگردد که در فیلم فون تریه به تصویر درآمدهاند. جهانی مدرن که سازندگانش اکنون و پس از روبه‎رو شدن با ریشههای این جهانی و در آمیخته با فرهنگی توتالیتر و بورژوازی، که هر دو نیز تاثیر دیالکتکیِ توامانی بر روی یکدیگر دارند، به روزمرگیِ حیات حتی رمانتیکاشان خو میکنند. در اصل این ریشهها همانهایی هستند که در مقدمه، اجازهی جنبیدن به جاستین و گریز از زندگیِ پوچ و مضطرب را نمیدهند و مجبورش میسازند هر چه بیشتر از گذشته محو در مظاهر طبیعت انسانی شود. با این تفسیر اکنون میتوان علت بروز جنون در جاستین را ردیابی کرد. در اصل او چون تمنای مرگ دارد اسیر مالیخولیایی است که به قول کی‎یرکگارد "بیماریِ طلبِ مرگ است!" جاستین گویا به پیروی از فیلسوفان اواخر قرن پانزدهم اروپا و پسارنسانس، سعی می‎کند جایگزینی را برای اضطراب بزرگ انسان یعنی مرگ بیابد که البته گذر زمان به او یا پیشینیانش میآموزد مسخرگیِ جنون را به جای آن برگزیند. این الگوسازی را البته در فیلم نیز میتوان یافت. در صحنهای از بخش اول فیلم، جاستین را میبینیم که سرخورده از مراوده با شوهر یا میهمانان به اتاقش بازمیگردد و سراسیمه جای طرحهای مدرن روی قفسهی کتاب را با طرحهای دوران رنسانس عوض میکند. این تمنای آشکار البته گاهاً در تداخل با امیال دیگرانِ حاضر در مراسم عروسی به جنگ و جدالی پنهان و حتی گاهاً مسخره بدل میشود. نمونهاش را هم میتوان برخورد مکرر جاستین با کارفرمایش در طول مراسم دانست. سرمایهداری احمق که مدام از جاستین دربارهی پیشنهادش برای معرفیِ یک کالا میپرسد و اینگونه بتوارگیِ کالا را در جهان مدرن اثبات میکند. همان کالایی که بالاخره جاستین واژهی پوچ یا هیچ را برای توصیف آن به کار میبرد، البته در اینجا واژهای که سراسیمه نوعی هجو یا حتی حالتی تمسخر آمیز را پشت سر خود دارد، در کمالِ تعجب به مذاقِ همان سرمایهدار خوش میآید که گویا تاکیدی است بر حجمِ معناباختگیِ ایدئولوژیکی که چارچوبی جز جهالت آشکار ندارد. حکمی که به طرد کردن اسباب بورژوازی ختم میشود و فردِ سرمایهدار را از فرط حقارت مجبورِ به ترک میهمانی اشرافی میکند.

البته جبههای که جاستین با احوالِ مالیخولیاییاش در قبالِ جهانِ مدرن و خردابزاریِ آن گرفته است صرفاً معطوفِ به روابط اجتماعی یا اقتصادی آن نیست. بلکه در این میان اخلاق بورژوایی نیز از گزند بیاعتمادی و حتی نفرت او مصون نمیماند. اصولاً انسانِ مرگاندیشی چون جاستین دلیلی هم برای رابطه با مظاهر زندگی ندارد. برای همین نیز در فیلم مالیخولیا، او در شب عروسیاش از شوهر دوری میکند و با حالتی دیوانهوار نیازهایش را با اولین فردی که میبیند برطرف میسازد! که رفتاری کاملاً لجامگسیخته و مبتنی بر انگارههایی خارج از عُرفِ حتی جامعهای بَدویست. یک ساختارزدایی متهورانه که با توجه به ارجاعِ اولیهی فون تریه به داستان اسطورهایِ عشاق مشهور اروپایی؛ تریستان و ایزولد (ایزوت) در بخش مقدمهی فیلم که به صورت همراهیِ موسیقیِ اُپرایِ تریستان و ایزولد اثر واگنر در پسزمینهی تصاویرِ آخرالزمانی آن نمود مییابد، به یک مازوخیسم فرهنگی بدل میشود. فرهنگی که به قول آدورنو در کتاب دیالکتیک منفی پس از آشویتس یک مشت آشغال است! فرهنگی واپسگرا، اقتدارطلب و سرمایهسالار که فرد را چون شی میبیند یا برای شیشدگیاش تلاش میکند. فرهنگی در چنبرهی انواع بتوارگیها و تبلیغات دروغین رسانهها که در فیلم فون تریه نمونهاش را در تیپ میهمانانی بورژوا میبینیم که یکیاشان از قضا کارفرمای جاستین نیز هست، که صرفاً به این دلیل در میهمانی حضور یافته است تا سرِ فرصت عنوانِ پیشنهادی او را برای تبلیغ یک کالا بگیرد!

کریستین دانست در مالیخولیا

 

اما این‎که چرا فون تریه، تریستان و ایزولد را برای نشان دادن عقایدش دربارهی اخلاق بورژوایی جهان مدرن انتخاب کرده قطعاً به داستان این اسطورههای عشق اروپایی بازمیگردد. در روایتهای گوناگونی که از داستان تریستان و ایزولد نقل شده، آن‎چه که بر روی آن تاکید گشته، نحوهی دل باختن این زوج به یکدیگر بوده است. گویا قرار بوده تریستان، ایزولد را برای عمویش مارک، خواستگاری کند. همینطور نیز میشود اما آن دو با معجونی که به طور اتفاقی مینوشند، عاشق یکدیگر میشوند. یعنی عشقی ناگزیر و اجباری که علاوه بر ایجاد یک مثلث عشقی پر آشوب، به یک رسوایی اخلاقی بزرگ نیز ختم میشود. آن‎چه که بالاخره به گریختن تریستان و ایزولد از دربار شاه مارک و سپس دیوانگی و مرگ تریستان و متعاقب آن ایزولد ختم میشود. فون تریه قطعاً به بخش ناگزیر بودن عشق میان تریستان و ایزولد و سپس بروز رسوایی اخلاقی بعدیاش میاندیشیده، یعنی بخشی از داستان که با تفکرات او دربارهی شک کردن دربارهی چیستیِ بنیانهای نظامی جهانشمول هم‎چون خانواده جور درمیآید. آن‎چه که با فیلم شکستن امواجِ او به گونهای البته پنهان نمود مییابد و در فیلم ماقبلِ آخرش؛ ضدمسیح به اوج میرسد. همین اسباب شک به لزوم تشکیل خانواده در تفکرات فون تریه است که در پایان بخش اول فیلم به تنهاییِ خودخواستهی جاستین و ترک کردن او از سوی شوهرش منجر میشود. گویا جاستین با نشانههایی که از شر مقدس (همان جنون) در خود دارد باعث طرد و تحریم شدن خودش از سوی جهان نو میشود. آن‎چه که در تفکرِ پسارنسانسی اروپا یکی از علامت‎های رستگاریِ ابدیِ شخص است.

با این تفسیر است که فیلم وارد بخش دوم روایتیاش میشود. بخشی که اینبار کلیر نام دارد. خواهر جاستین که برخلافِ جاستین فردی لذتطلب است. او به همراهِ شوهر و پسر کوچکاش در همان ویلایی زندگی میکنند که زمانی قبلتر محل برگزاری مراسم عروسی جاستین بوده است. گویا سیارهی مالیخولیا هر لحظه به زمین نزدیکتر میشود. امری که کلیر را به شدت آشفته کرده است. او نگران برخوردِ مالیخولیا و مرگ نهایی زمین است. آن‎چه که شوهرش با قطعیت ردش میکند. او این حادثه را یکی از شگفتیهای آفرینش مینامد و کاملاً مهیای این است که با تلسکوپاش گذر سیارهی مالیخولیا را از کنار زمین رصد کند. در این میان جاستین که بیماری افسردگیاش تشدید شده گویا از هراس خواهرش خشنود است. او مدام از مرگ سخن میگوید و زمین را لایق نجات داده شدن نمیداند! البته هر چقدر به زمانِ حادثهی مذکور نزدیکتر میشویم، این دیدارِ فانتزی هولناکتر میشود. هراسی که گویا اسیرِ تعریفی روانشناختی است. نوعی دستپاچگی در برخورد اولین با دیگری. آن‎چه که بیشتر در روحیات کلیر و شوهرش بازتاب دارد تا جاستین. در اصل بیماری او در بخش اول که به بخش دوم نیز رسوخ یافته است، مقدمهای برای درک حقیقت پایانی است. یعنی آن‎چه که جاستین انکارش نمیکند یا حتی جسورانه منتظرش است. پذیرش شکست رویای مدرن که البته از زمانی قبلتر آغاز شده، آن‎چه که تمامی دستاوردهای جهان مدرن نیز در همهی زمینههای علمی یا پزشکی وقوع آن را نامحتمل ارزیابی کرده است؛ آن‎چه که شوهر کلیر را به باوری دروغین رسانده است؛ انکار حقیقت محتمل که گویا همان انکار افسردگی نهایی یا متعاقب آن، مرگ است. مرگی که جایگزینِ این جهانیاش همان مالیخولیایی است که جاستین را وادار به پیشگوییِ آخرالزمان کرده است. در اصل سیارهی همنام با جنونِ جاستین، بُعد نمادین یا سمبلیک همان شکست رویای مدرن میباشد. غالب شدن پوچیِ لجامگسیختهای که ناشی از افسردگی ذاتی بشر است. افسردگیای که یکی از نتایج ناهمسان بودن طبقات اجتماعی جهان مدرن میباشد. همان تمنایی که جاستین را وادار به جست‎وجو میکند، یا حتی جنگ و چون نمیتواند صورت همسانبودگی را بیابد ناگزیر اسیر مرگی خودخواسته میشود. غافل از این‎که همان مرگ تنها همسانی ناب و اصیلی است که جوهری ماتریال نیز ندارد. یعنی این جهانی نیست و برای همین هم هست که امثال کلیر یا شوهرش نمیتوانند درکاش کنند.

این خواست همسانبودگی البته در انتهای فیلم با برخورد مالیخولیا با زمین صورتی عینی مییابد که البته کاملاً نمادین است و این در حالی است که شوهر کلیر زمانی قبلتر و پس از آنکه فهمیده محاسباتش اشتباه بوده و اینبار علم شکست خورده، آشفته و برای گریز از همان همسانبودگی یا پذیرش پوچیِ جهان مدرن، دست به انتحار زده و از مواجهه با پایان محتوم جهان سر باز میزند. یا کلیر که به همراه پسر کوچکش سعی میکند از مهلکه بگریزد اما بالاخره شکستخورده و نادم به آغوش جاستین بازمیگردد که نیرومندتر و سالمتر از گذشته به انتظار مرگ و نیستی نشسته است. گویا که مرگ معشوقهی جدید او باشد، همانطوری که شباهنگام در زیرِ نور سیارهی مذکور به آرامشی که مدتهاست در جست‎وجوی آن است، دست مییابد. یا سخن گفتن با خواهرزادهاش در مورد چادر یا غار جادویی که همان آغازِ گمشدهای است که انسان مالیخولیایی با توسل به آن به رستگاریِ ابدی میرسد. چادری که البته پس از بازگشتِ کلیر و پسرش، در حیاط ویلا برپا میشود تا این‎گونه نویدِ عینیتی نو باشد یا تولدی دوباره، هم‎چنانکه شمایلاش بلافاصله رحمِ مادر را یادآوری میکند. پذیرشِ حقیقتی که اگرچه تلخ است اما بسیار بهتر از انکار دروغین و سادهلوحانهای است  که نتیجهی جهانی در چنبرهی تبلیغات و اسباب آن، یا همان الگوی خردباوری مفرطی است که راهی جز جنون و مرگ نیز ندارد. آن‎چه که زمانی دورتر کاموی فقید در جملهای بیان کرده بود: "پذیرش پوچی، شکست دادنِ قطعی همان است."

فیلم مالیخولیا با برخورد سیاره با زمین و سپس نابودی زمین به پایان میرسد...


 


*اشاره به مصرعی از بیت مولانا جلال الدین بلخی:

دیدهی عقل مست تو چرخه ی چرخ پست تو/
 گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود


 

منابع مورد استفاده:

[1] تاریخ جنون، میشل فوکو. ترجمهی فاطمه ولیانی، نشر آگه

خاطرات ظلمت، بابک احمدی. نشر مرکز


 

امتیاز منتقد به فیلم از 10 (8.8)

امتیاز مخاطبین سایت IMDB به فیلم از 10 (7.4) 

امتیاز سایت متاکریتیک به فیلم از 100 (80) امتیاز مخاطبان آن از 10 (7.1)

امتیاز سایت روتن تومیتو به فیلم از 100 (78) امتیاز مخاطبان آن از 100 (71)

 

 

 

 

 

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: تحریریه آکادمی هنر