«مه» (فرانک دارابونت): خوب نگریستن در آینه

 

فیلم مه فرانک دارابونت 

خلاصه‌ی داستان: بعد از یک شب طوفانی در دهکده‌ای دورافتاده, اهالی تصمیم می‌گیرند از سوپرمارکتِ دهکده مواد غذایی بخرند تا انبار کنند اما بعد از احاطه شدن سوپرمارکت توسط مِهی غلیظ و عجیب و پدیدار شدن سر و کله موجوداتی ترسناک, همه‌ی اهالی در آنجا حبس می‌شوند ...

 

یادداشت: به نظرم مهمترین عاملی که باعث می‌شود برخی مواقع, ژانر وحشت, با کلیتِ وسیعش و با وجود انواع و اقسام زیرگونه‌ها, چیزی فراتر از آنی بشود که در وهله ی اول به نظر می‌رسد, پیوند شخصیت منفی و مثبت داستان است. چیزی که همان جستجوی سویه‌ی خیر و شر آدم‌ها لقب می‌گیرد. اینکه در هر انسانی هم خیر وجود دارد و هم شر و به قول کوبریکِ بزرگ: ((... اگر شما هیچ شرّی در خودتان نمی‌بیند، به این دلیل است که خوب در آینه به خودتان نگاه نکرده اید)) در ژانر وحشت, معمولاً اینگونه است که عاملی بیرونی, تعادل اولیه ی محیط را بهم می‌ریزد و آدم‌ها تلاش می‌کنند که این تعادل را برگردانند و البته برگشتن این تعادل, تاوان‌هایی را به همراه دارد.

فیلم the mist

بدترینِ این تاوان‌ها جایی ست که  شخصیت مثبت، پی به درون و سویه‌ی دیگرش ببرد. یعنی متوجه بشود که انگار آن شخصیت منفی، جایی در درون خودش قرار دارد. این عاملی ست که به ژانر وحشت, عمق و اصالت می دهد تا متوجه باشیم که این ژانر همیشه هم قرار نیست موقعیت‌هایی را برایمان تداعی کند که به عنوان بیننده, نفسی به راحتی بکشیم و با خیال راحت, مصائبِ شخصیتِ بیچاره‌ی داستان را دنبال کنیم چون خودمان در آن موقعیتِ خطیر قرار نداریم. قرار نیست همیشه با ساز و کار تخلیه‌ی هیجانی و روانی، کمی از فشار موجود بر روح و روانمان کاسته شود. حتماً می‌دانید که سازوکار ذهن هنگام دیدن فیلم‌های ترسناک تقریباً به شکلی جالب عمل می‌کند. سازوکاری که باعث می‌شود بیننده خودش را جدا از موقعیتِ روی پرده ببیند و همین باعث می‌شود اعتماد به نفسی به دست آورد و پیش خود بگوید: ((چه خوب که من جای او نیستم!)) اما چگونه می‌شود وقتی فیلم وارد لایه‌ی زیرین‌تری بشود؟

جایی که دیگر نتوان خود را جدا از موقعیت دانست. جایی که ناچاریم بگوییم: ((چه بد که من, او هستم!)) این درآمیختگی سویه‌ی خیر و شر, در تاریخ سینما, سابقه‌ای طولانی دارد. دمِ دست‌ترین و معروفترینش, همان "دکتر جکیل و آقای هاید" است. نمادی‌ترین وحشت برای نشان دادن چهره‌ی مختلف آدم‌ها؛ اینکه خیر و شر, دو روی یک سکه‌اند. وحشت, از سه طریق می‌تواند به ما منتقل شود؛ وحشت غریزی در بخش احساسی مغز و جایی به نام آمیگدِلا قرار دارد. از آنجایی که آمیگدلا در بخش‌های اولیه‌ی مغز قرار دارد, ظرفیت آن را ندارد که خطر واقعی را از خطر مشاهده شده تمایز دهد.

پوستر فیلم the mistدر نتیجه, اولین تأثیر یک فیلم هراس‌آور بر این بخش است. سپس وحشت عقلانی به وجود می‌آید که در بخش‌های منطقی‌تر و استدلالی مغز قرار دارد و بعد از آن, وحشت ناخودآگاه است که در ضمیر ناخودآگاه ما وجود دارد. وحشتی که از طریق سمبل‌ها ایجاد می‌شود. در این نقطه است که دیگر نمی‌توان خود را جدا از موضوع دانست. در این زمان است که ما هم جزیی از شخصیت‌ها می شویم و همراه آنها تجربه می‌کنیم. ترسی فراتر از آن چیزی که در وهله‌ی اول در بخش آمیگدلای مغز شکل می‌گیرد, به وجود می آید که بسیار عمیق و درونی است. جایی که باید به خودمان نگاه کنیم. بهتر و بیشتر. مه,  The Mistدر وهله‌ی اول, چنین ترسی را عینیت می‌بخشد و آن, جایی ست که شخصیت اصلی داستان یعنی دیوید, دست به کُشتن پسر خود می‌زند. پایانِ تلخِ اثر، تکان‌دهنده است؛ وقتی که همه می‌فهمند اوضاع واقعاً وخیم است و راهی برای فرار وجود ندارد و مه انگار همه کره‌ی زمین را فرا گرفته, با نگاه به هم متوجه می‌شوند که باید بمیرند و راهی جز این برای نجات نیست. حالا دیوید که در طی حوادث سوپرمارکت, جان خیلی‌ها را نجات داده بود, به ناچار, همگی, حتی پسر خودش را می‌کُشد, غافل از اینکه دیری نخواهد پایید که مه از بین برود و همه چیز به حالت عادی برگردد. او می‌ماند و عذابِ وجدانِ انسانی که انگار دیگر امیدی به آینده ندارد. انگار در خیلی از جاهای فیلم هیولای بیرون را فراموش می‌کنیم و به هیولای درونِ آدم‌ها می‌پردازیم و در پایان, دیوید هم نماد آن می‌شود. انگار خودش هم جزئی از همان نیروی شرّی ست که در همه‌ی ما و همه‌ی آن آدم‌های مسخ‌شده‌ی درون سوپرمارکت وجود دارد. به این شکل, مه فیلمی می‌شود دربابِ اینکه منفی و مثبت دو روی یک سکه‌اند و جدایی‌ناپذیر. اما همه‌ی موضوع، این نیست، مه کمی پا را فراتر می‌گذارد تا نکات عمیقی را به بیننده منتقل کند. دارابانت, با سابقه‌ای که از او داریم, اینجا هم قدرت خود را در به تصویر کشیدن یک فیلم جذاب نشان می‌دهد. فیلم نامه‌ی اقتباسی از داستان استفن کینگ و متعاقب آن فیلم مه, با داستانی که برای خود برمی‌گزیند راه به تأویل و تفسیرهای زیادی می‌برد؛ آدم‌هایی که در محیطی کوچک گرفتار می‌شوند و هر یک برای نجات خود به چیزی چنگ می‌اندازند. دارابانت (و طبیعتاً بیشتر از او, کینگ) با زیرکی نشان می‌دهد که آدم‌ها در این موقعیت خطیر که با نیرویی ناشناخته در بیرون طرف هستند، چه عکس العملی دارند. دو دستگیِ به وجود آمده بین آدم‌های سوپرمارکت تأمل برانگیز است؛ خانم کارمودی با آن موعظه‌های ترسناکش, انگار عده‌ای را مسخ می‌کند و به این باور می‌رساند که نیرویی برتر می‌خواهد آن‌ها را امتحان کند و اینجا دقیقاً همان جایی ست که با شکل‌گیری باورها و اعتقادات مذهبی انسان‌ها روبروییم. پدیده‌ای که بخش زیادی از آن به ترس آدم ها از یک وضعیتِ ناشناخته و مبهم برمی‌گردد. آدم‌هایی که مجبورند با چیزی تسلی پیدا کنند و آن چیز, فکر اینست که فقط دارند امتحان می‌شوند و اگر از این امتحان سربلند بیرون بیایند, نور امیدی به آن‌ها خواهد تابید. خانم کارمودی در آن محیط بسته, که جامعه‌ای را تداعی می‌کند, مانند پیامبران, عده ای را گِردِ خود جمع می‌کند و سعی می‌کند آن‌ها را متقاعد کند که می داند آن بیرون چه خبر است و اگر به او پناه ببرند, راهِ گریز را نشانشان خواهد داد. ترس از اتفاقاتِ ناشناخته و هراس‌آور بیرون, آن‌ها را بیش از پیش دوروبر خانم کارمودی جمع می‌کند. کاری که همه‌ی انسان‌ها, وقتی در موقعیتی خطیر گیر می‌افتند و جایی نیست تا به آن چنگ بیندازند, انجامش می‌دهند و به این ترتیب, فیلم به مسئله‌ی شکل‌گیری ادیان می‌پردازد. اما مه روی همین نکته باقی نمی‌ماند و به موضوع دیگری نیز ورود می کند؛ اینکه می فهمیم, مهِ ایجاد شده در اطراف سوپرمارکت, از انجام آزمایشاتی ست که توسط ارتش صورت گرفته, فیلم وارد سطح دیگری می‌شود که این سطح البته پیشینه‌ای طولانی در آثار ترسناک دارد؛ وقتی که دولت یا ارتش، به دستِ خود, فاجعه‌ای می‌آفریند که باعث اختلال در روند عادی زندگی آدم‌ها می‌شود و اتفاقاً همین آدم‌ها هستند که باید تاوانِ اشتباهاتِ خودسرانه و منفعت طلبانه‌ی دولتشان را پس بدهند. نکته‌ای که در جهان امروزی, بسیار طعنه‌آمیز و پرمعنا جلوه می‌کند. با تمام این توضیحات, حرفِ اصلی مه در یک صحنه‌ی مشمئزکننده, بسیار بیش از پیش, خود را می‌نمایاند و نشان می‌دهد که آدم‌ها چقدر می‌توانند وحشی بشوند؛ آن‌ها که از خود بیخود شده‌اند, جوان نظامی را می‌کُشند و جلوی هیولاها می‌اندازند و حالا کمی که دیدمان را بازتر می‌کنیم, موقعیت انسان امروزی را می بینیم. انسانی که یکی از شخصیت‌های فیلم درباره‌اش می‌گوید: ((به عنوان یه گونه‌‌ی حیوانی، ما از پایه دیوونه‌ایم)) و همین تأکید را دیوید در جواب زن که می گوید: ((مردم به ذات خوب هستن. ما یه جامعه‌ی متمدنیم)), ابراز می‌کند: ((البته تا زمانی که ماشینا کار می‌کنن و تو می‌تونی به پلیس زنگ بزنی و اگه تو اون وسائل رو از کار بندازی و مردم رو تو تاریکی قرار بدی و اونا رو بترسونی و دیگه قانونی وجود نداشته باشه, اون موقع می‌بینی که چقدر شبیه انسانای اولیه می‌شن)) و ما این موقعیت ازلی ابدی آدم‌ها را در این محیط بسته می بینیم و لمس می‌کنیم.

 

دیالوگِ برتر: دیوید رو به مردی که برای بیرون رفتن از سوپرمارکت, از دیوید, دلیل قانع کننده می‌خواهد: ((یه دلیل دیگه می‌خوای که چرا باید از اینجا خارج بشیم؟ بذار بهترین دلیل رو بهت بگم ... اون ... خانم کارمودی ... من می‌خوام قبل از اینکه مردم شروع کنن به خوردنِ آب مقدس از اینجا برم!))

 

( the mist ) نام فیلم: مه

بازیگران: توماس جین– مارسیا گی هاردن– لارا هولدن و ...

فیلم نامه: فرانک دارابانت براساس داستانی از استفن کینگ

کارگردان: فرانک دارابانت

126 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال  2007

 

 

 

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: دامون قنبرزاده